http://rahgozarekhak.blogfa.com
تکه نوری از ناریان (یادداشتی درباره سفر به روستای ناریان)
خواستم یادداشتی بلند درباره ناریان بنویسم اما گفتم شاید حوصله مخاطبان قرن بیست و یکمی که از لاینفکاتشان سرعت و فست فود و ای دی اس ال و این چیزاست اجازه ندهد که حق ناریانیان ادا شود در این مرغزار الکترونیکی!
یادداشت زیر گوشه هاییست از سفر حقیر به روستای ناریان جهت تکمیل پروژه درس روستا:
از جزئیات ناریان زیاد نمیگم .از این که چطور باید به آنجا برسی و به خاطر سختی راهش کسی زیاد تمایل نداره به آنجا بره .ناریان آخرین روستای طالقانه .طالقان ییلاقی برای مرفهین و بومیان شهرزده اش است برای تفرج و تفنن در آخر هفته و تعطیلات.این جا آخر خطه . انتهای جاده خود ناریانه…
ناریان مثل جواهری میون کوههای البرز مستوره . جایی که اصلا فکرش رو هم نمیکنی ناگهان از میان شکافهای کوه ها خودشو نمایان می کنه تبریزی ها اول نمایان می شن .تبریزی ها راست قامتان هر روستایی اند.مثل نگهبانان تنومندی که قامتش سر به فلک کشیده همیشه مواظب روستا هستند(وجود این درختان واقعا عامل مهمی در زندگی روستاییان و اکوسیستم طالقانه) با برگ های هفت رنگ پشت نقره ای شون.سبزی طالقان هفت رنگه: سرخ، نارنجی و زرد..و هیچکدوم بوی پاییز نمیدن.
قبرستان طلیعه ورود به ناریانه.کتاب ناریان فصل اولش یاد مرگه.قبرستان اول راهه.اول ناریانیانی که می بینی رفتگان روستایند. روستا اطراف رودی جمع شده .خانه ها دور مسجدی گسترده شده اند.ناریان میان شکاف دره ای ست.به بالای دره که می روی باد میخواهد از جا بلند کندت اما پایین ، ناریان ایمن از این باد مرد افکن است.پشت روستا باغ های روستاییان است که اگر یک ساعت هم پیاده بری به انتهاش نمیرسی..
و اما شرف المکان بالمکین..که این روستا نبود که جذبم کرد بلکه ناریانی ها بودن .اکثر روستاییان پیر بودن. جوانان به شهر رفته بودند و کار میکردند.تابستانها این جا شلوغ می شود اما در پاییز و زمستان خلوته پیرمرد های این جا از ما جوانان شهری سر حال تر بودند و چقدر با صفا با تمام سختی ای که داشتن همیشه شکر گذار بودند.می گفتیم پدر جان راضی هستی؟ مشکل نداری؟انتظار قطاری از انتقادات رو داشتیم اما..
می گفت هی آقا مگه ما چی میخوایم. شکر الحمدالله همه چی هست .و چه گنجی در قناعت این ها بود .اینان که زمستان قوت قالبشان به خاطر سرمای شدید و برف چند متری ، آن زمان که همه جا را سفید می کند و تو دیگر نمیتوانی خانه ها را از هم تشخیص بدی.. چند نوع میوه بود و مقداری حبوبات .و.همین.میگفتیم زمستان چه می کنید؟
با خنده می گفت می خوریم و می خوابیم!…خنده از لبان هیچکدام نمی افتاد. خیلی شان از نسل ائمه اطهار بودن (هرچند که با تواضع از بیانش تفره می رفتن) و خوشا به حال طالقانی ها که یاران قائم را در خود مانند مروارید در صدف نهان کردن تا وقتش برسد…
زندگی در ناریان سخت بود برای ما که یک دو روزی بیشتر آنجا نبودیم. برای در س روستا که قرار بود ناریان را ذیل کمیاتی از قبیل جمعیت و مختصات و سرانه ها و …معرفی کنیم. اما کیفت ناریان بی نظیر بود. چیزی که اگر بخواهی نقلش کنی دیگر علمی نمیشود.یعنی استناد علمی نمی توان به آن کرد و به درد ارائه نمی خورد .و در این علم فلان فلان شده کجا جایی هست برای اون پیرمردی که وقتی می خواست بگه که قدمت این مسجد چقدره تا اومد اسم حضرت رسول(ص) رو بیاره اشکش گرفت.از میون حرفاش فقط مجبور بودیم تو ارائه بیاریم که قدمت مسجد به فلان سال می رسد و جایی برای اشک های پیرمرد نبود…و علم چقدر بد بخت است که نمیتواند این ها رو بفهمد.هنوز چشمان پیرمرد تو یادمه(مثل این چشما کم دیدم .انگار چیزی داشت که تو رویت نمیشد به اونا ذل بزنی. انگار با اون چشما می تونست راحت درونتو ببینه…)
ناریانیان رو در رو با طبیعتی که همیشه هم مهربون نیست زندگی می کنن و سرشون رو هم بالا گرفتن. انقدر به طبیعت نزدیکند گه گاهی قاتلشان می شود . از سرما و گرگ و سیل و این چیز ها بگیر تا هزار چیز دیگر که در شکاف های این کو هها پنهان است…(یادم میاد وقتی سر کلاس بحث شد که خونه های اینا بهتره چه طوری بشه ، یکی گفت خوبه که یه پنجره داشته باشه که بتونن طبیعت رو ببینن! با نگاه شهری به قضیه نگاه میکرد در حالی که ناریانی ها در دل طبیعت بودن …)
عجیب برای من این شکر گذاری آنها بود و انگار این تحفه ای بود که طبیعت به اونا داده بود. و ما ساکنین شهر چقدر بی چاره ایم که تو عمرمون خیلی از این مائده های زمینی و آسمونی رو نمیتونیم ببینیم…
در چند روزی که ناریان بودیم بودن کسانی که غر می زدند از سختی یا کسانی که با هدست (یا هندس فری هنوز اسمشو درست نمیدونم!) خلبانی و سیگار بدست راه می افتادند تو کوچه های ناریان تا تحقیق کنن درباره روستا .و اونجا بودند کسانی که مدنیت سخیفشونو ناخواسته به رخ اون جوون ناریانی می کشوندن که تو سوز اون سرما داشت چوب درخت رو میشکوند برای هیزم کرسی..و تو میدیدی در چشمان جوونای ناریان دردی رو که بعضی جاها به کینه و نفرت از ما غریبه ها تبدیل می شد. و کار به جایی می رسید که بعضیشان برای اینکه نشان بدهند ما هم کم از شما نداریم صدای موبایلشونو که ترانه ای هم می خواند بلند می کردند و در کوچه ها راه می رفتند .مسئول این نابسامانی ما بودیم….ما که مال اونجا نبودیم …
وقتی خواستیم از دامنه یکی از شیب های روستا با چند تا از بچه ها بالا بریم فهمیدم طبیعت چقدر راحت میتونه یه آدم شهری رو زمین بزنه . اونی که تو شهر فکر میکنه خداست ، با یه سر بالایی نابود میشه و بدتر اینجاست که خودشم نمیفهمه.گویی اون شیب به چند تن از ما می گفت که برید شما مال این حرفا نیستید . به بالای شیب رسیدیم در حالی که بعضی دوستان رو پایین جا گذاشته بودیم…
من دلم را در ناریان جا گذاشتم.امروز وقتی دوباره به یادشون افتادم این رو فهمیدم…
فهمیدم که ما چقدر از نشانه های خدا دوریم. او که ما رو نهیب می زنه تا به نشونه هاش تو آسمون و زمین نگاه کنیم و در خودمان. می دانی شهر این ها را از ما گرفته است..وما بدون اینکه بفهمیم شقی شدیم .چشم داریم نمیبینیم ،گوش دارین نمیشنویم(در کلاس درس مستندی از این روستا پخش شد که در آن روستایی ها خیلی شکرگذاری می کردند و در جواب خبرنگار که می گفت چیزی کم و کسر نداریم مدام می گفت نه ما همه چی داریم…و بچه های کلاس ، اونایی که خرج روزانشون 10 تومان بود می خندیدن و مسخره می کردن این روستایی ها رو . چرا که اگر قبول می کردن مجبور به نفی خودشون بودن…
دوست داشتم بیشتر بنویسم از ناریانی ها .از فاطمه خانوم ، مادر دو شهید .از پیران ناریان .از نبود امکانات و…
اما باشد برای بعد…
خدا قوت ناریانیها همیشه سبز باشید ، انشاء الله خدا به ما توفیق دیدن بهشت شما رو بدهد ، با تشکر فراوان از متن زیبایی دوست خوبمون .
Fogh alade bod. Az talashetan sepasgozarim.