توضیحات
شرح واقعه (برگرفته از سایت ناریان)
سانحه رعد و برق – شهریور 1359
دردو قسمت،
قسمت اول:
آخر شهریور بود و در ناریان رسم و سنت عالم چرا ]«عالم چرا» به موقعی گفته میشد که همه مردم درعلف چینها و دیمزارها علف ها و دیم های خود راچیده وجمع آوری کرده بودند.در این موقع،گوسفند های سرکوه و بزگل و اسب و قاطر های بیکار دراین مکانها مجاز به تغذیه بودند،را عالم چرا میگفتند،قدیمی های ناریان این رسم را خوب بیاد دارند.[
و قصه پرغصه خاطره ما از اونجایی شروع میشود که شهریور سال 59 بود که (دسته مال) گوسفند های ما از سرکوه به زردکندی چال (بعد ازبواچال،انتهای رشته کوه لایه )که یردمال داشت مستقر شده بود. اون موقع من حدوداً نوجوان بودم، اون شب واقعه را هنوز از یاد من و خیلی ازناریانی ها بیرون نرفته. اون شب هوا بشدت ابری و بعد باران و رعد و برق شدید تر شروع شد. مرد قصه ما با اینکه سنی ازش گذشته بود،ولی هیکلی قوی و قدی بلند و آدم شجاع و نترسی بود، او هر سال برای جمع آوری گون،که یکی ازانواع سوخت های زمستانی بود،این فصل سال به صحرا و کوه می رفته و گون میکند او نیمه شب سوار الاغش شد و به سمت راه کمر سر و به سمت و مقصد بالای ریزچالی دره و انتهای کوه لایه حرکت کرد،که قصدش این بود قبل از ازان صبح یک بارگون بزند و به ده برگردد،خانمش به او گفت که هوا ابری و بارانی است نرو، گفت: تواین فصل سال بارانی درکار نیست و راه افتاد، مرد شجاع تنهای شب اسمش دایی مشهدی خلیل بود. ایشان درهمسایگی ما درجور محله یعنی اهنکلا زندگی میکرد، وچون با مادرمرحومه ما نسبت فامیلی داشت ما ایشان را دایی خلیل صدا میکردیم و چه شب های زمستان شب نشینی به خانه ایشان میرفتیم.
ادامه دارد…….
قسمت دوم و پایانی،
خاطرات تو رو میبرند یه جاهایی که خودت هزاربار هم برگردی به اون وقتا جرأت رفتنشو نداری، قصه پر غصه ما ازاینجا شروع شد که صبح آن روز به من ماموریت داده شده بود که با قاطر هایمان بروم ریز چالی دره، تا به عمو اسحق و مادرم برای مال بره کردن و “شیر هایری” کمک کنم. صبح زود یکی دربالای کمرسر داد و هوار میکرد و اهالی ده را برای کمک صدا میکرد و من هم براه افتادم تا هم بروم به کارم برسم وهم ببینم چه خبرشده، بهرحال مردم هم سراسیمه براه افتادند به سمت “ویا پشت” و همینکه به ریزچال رسیدم، دیدم که مادرم بالای کوه سمت راست ریز چال بود گریه میکند و جیغ میزند، قاطر ها را ول کردم و دوان دوان خودم را به آنجا رساندم، باصحنه دلخراشی روبرو شدم که چیزی شبیه آنرا بعدها در جبهه جنگ دیدم و عده ای از اهل محل هم خودشان را به سرصحنه فاجعه رسانده بودند. طبق گفته های آنها فهمیدم زمان رعد و برق ایشان سوار الاغش بود و یک داس دردست داشت و زنجیر افسار الاغ هم دردستش بود، باعث تشدید برق گرفتگی شد. صحنه را اینگونه میتوانم تداعی کنم که براثر شدت برق گرفتگی بعضی از انگشتان آن مرحوم پریده و قطع شده بودند، مضاف براینکه انگشت شست پای سمت راستش هم قطع شده بود،خلاصه اوضاع دهشتناک و عجیبی بود و همه به دنبال انگشتان قطع شده می گشتند و چند تایی پیداکردند، و از سمت راست بدن ایشان و هم الاغشان یک رگه به اندازه کلفتی یک طناب و یا ریسمان از بالای سر تا انتهای پا رگه سوخته سیاه شده کاملا، اوضاع دردناکی را سراغ میداد، و من همچنین صحنه هایی را در جنگ و اجساد سوخته و نیمه سوخته مخصوصا درکربلای پنج درشلمچه دیدم. راوی آن شب آقا رمضان پسرعمه ما بود که اینگونه تعریف میکرد:
دایی اسحاق که چوپان گوسفندان بود اون شب من به ایشان گفتم، دایی جان شما خسته هستید، بروید ده و استراحت کنید،من امشب چوپانی این گله را انجام میدم،شب گوسفدان را بعدبردم ،در”زردور” اونجا خواباندم،دم سحر وموقع (هلاکر)1 به سمت ریزچال حرکت دادم که بارش باران و رعد و برق شدید، و فرار گوسفندان و داد و قال سگ های گله،شروع شد . و بهرحال تا بعد از باران توانستم گوسفندان متفرق شده راجمع آوری کنم،درعین حال دیدم که سگها به سمت ریزچال و بالای کوه مشرف به ریز چال (زودور)2 دویدند و بشدت پارس میکنند، فهمیدم باید اتفاق ناگواری اونجا رخ داده باشد،خودم را به اونجا رساندم و این صحنه را دیدم و اطلاع دادم. لازم به ذکر است درپایان عرضه دارم که مرحوم دایی خلیل خصوصیات فیزیکی و اخلاقی که داشت من کمتر کسی را مثل ایشان اون موقع سراغ داشتم،بلند قد، چهار شانه، پیرمردی قوی شجاع و مهمتر اینکه خیلی باتقوا و با ایمان بود و همیشه قرآن میخواند و روابط عمومی قویی داشت.خداوند روحش شاد و قرین رحمت واسعه اش گرداند.
1-هلاکر: بعدازاستراحت شبانه گوسفندان ونزدیک صبح،بردن گوسفندان به چراگاه را هلاکر می گفتند
2-زردور: به منطقه مجاور سمت راست محل حادثه،زردور،میگویند.
ازهمدیاران عزیز خواهشمندم اگر جزئیاتی ازاین حادثه کم و یا زیاد شد برمن ببخشایند، چون ازآن حادثه حدود سی و چند سال میگذرد و دچار فراموشی و یا نقصان در گفتار میگردد.
وسلام وعلیکم،ورحمه الله، ازعلی شریف کاظمی
تاریخ نگارش: 1395/09/23
دیدگاه خود را بنویسید